پارت 1داستان
داستان این شخص برای پسر افغانی هست که در سال 1370 وارد ایران شدند یعنی زمانی که نوزاد بوده
و در گوشه ای از تهران زندگی میکردن
اسم این پسر هادی بود سالها گذشت و هادی بزرگتر شده هادی پسر شیطون و خنده رو و اجتماعی بود هادی رفیق زیاد داشت اما با یکی شون مثل برادر بود و
اسم رفیقش هم مهدی بود.هادی چند سالی از مهدی بزرگتر بود و هردو با کار و تلاش تونستن مقداری پول پسنداز کنند
و تصمیم گرفتن باهم یک کار شراکتی براه بندازند.چرا که هادی از بچه گی دوست نداشت کارگر ساده باشه و
هردو باهم تونستن یه کارگاه تولیدی براه بندازند در سال1385.وقتی وارد بازار شدن کسبه های بازاری از اینکه این دونفر با سن کم شروع کرده بودن هم تعجب میکردن و هم خوشحال بودن..و همین باعث شد هادی و مهدی خیلی زود بهترین مشتری ها رو جزب کنه.اونا حتی موفق شدن با چینی هایی که در ساخت بزرگراه تونلی تهران مشغول بودن نقش پیدا کنند و همینطور موفق شدن تولیدات خودشون رو به کشور آذربایجان بفرسته..داستان غمانگیز از اینجا شروع میشه که هادی یک روز که برای گرفتن سفارشی که به تراشکار داده بود رفت تو مسیرش به دعوای دو زن یک مرد روبرو شد اول پیش خودش گفت چه زن و شوهری هستن تا اینکه یکی از اون زنا براش آشنا بود.وموتور رو آروم به سمت اونا حرکت داد و همینکه نزدیک شد موتوری پا به فرار گذاشت..و هادی وقتی دید یکی از اونا مادر رفیقش بوده خیلی خجالت زده شد که همچین منظره ای رو دیده بودولی زودتر خودش رو نرسونده بوده تا اجازه دست درازی نده خلاصه هادی اونا رو سوار کرد و به منزلشون رسوند اما نرفت تراشکاری رفت تا از شماره پلاک موتور طرف رو پیدا کنه
و این گشتن درست 3ماه طول کشید آخر پیدا کرد اما طرف یک هفته پیش رفته بود افغانستان.اما پسر عموشو پیدا کرد ویک عکس و آدرس ازش گرفت..و همین باعث شد هادی بدون اینکه به خانوادش چیزی بگه سفرش رو آغاز کرد
و در گوشه ای از تهران زندگی میکردن
اسم این پسر هادی بود سالها گذشت و هادی بزرگتر شده هادی پسر شیطون و خنده رو و اجتماعی بود هادی رفیق زیاد داشت اما با یکی شون مثل برادر بود و
اسم رفیقش هم مهدی بود.هادی چند سالی از مهدی بزرگتر بود و هردو با کار و تلاش تونستن مقداری پول پسنداز کنند
و تصمیم گرفتن باهم یک کار شراکتی براه بندازند.چرا که هادی از بچه گی دوست نداشت کارگر ساده باشه و
هردو باهم تونستن یه کارگاه تولیدی براه بندازند در سال1385.وقتی وارد بازار شدن کسبه های بازاری از اینکه این دونفر با سن کم شروع کرده بودن هم تعجب میکردن و هم خوشحال بودن..و همین باعث شد هادی و مهدی خیلی زود بهترین مشتری ها رو جزب کنه.اونا حتی موفق شدن با چینی هایی که در ساخت بزرگراه تونلی تهران مشغول بودن نقش پیدا کنند و همینطور موفق شدن تولیدات خودشون رو به کشور آذربایجان بفرسته..داستان غمانگیز از اینجا شروع میشه که هادی یک روز که برای گرفتن سفارشی که به تراشکار داده بود رفت تو مسیرش به دعوای دو زن یک مرد روبرو شد اول پیش خودش گفت چه زن و شوهری هستن تا اینکه یکی از اون زنا براش آشنا بود.وموتور رو آروم به سمت اونا حرکت داد و همینکه نزدیک شد موتوری پا به فرار گذاشت..و هادی وقتی دید یکی از اونا مادر رفیقش بوده خیلی خجالت زده شد که همچین منظره ای رو دیده بودولی زودتر خودش رو نرسونده بوده تا اجازه دست درازی نده خلاصه هادی اونا رو سوار کرد و به منزلشون رسوند اما نرفت تراشکاری رفت تا از شماره پلاک موتور طرف رو پیدا کنه
و این گشتن درست 3ماه طول کشید آخر پیدا کرد اما طرف یک هفته پیش رفته بود افغانستان.اما پسر عموشو پیدا کرد ویک عکس و آدرس ازش گرفت..و همین باعث شد هادی بدون اینکه به خانوادش چیزی بگه سفرش رو آغاز کرد
- ۵.۷k
- ۰۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط